زبالهگردیهای یک خواهر و برادر
«بر خلاف بسیاری از زبالهگردها، ایرانیالاصل هستند و تا 2 سال پیش هم مدرسه میرفتند اما فقر و اعتیاد شدید پدر و مادر، اوضاع را برای آنها عوض کرد و مجبور شدند برای تامین هزینههای اولیه زندگیشان مدرسه را رها و زباله جمع کنند.»
به گزارش ایسنا، هفتهنامه جامعه پویا نوشت: «مثل دوقلوهای افسانهای، جوری دوش به دوش هم راه میآیند که گویی نیروی مافوق طبیعیشان میتواند این بیغوله را به طرفهالعینی آباد کند اما نزدیکتر که میشوند، در صورت تکیده و زرد مهدیه و کمر خمیده مهدی نمیشود ردی از نیروی افسانهای پیدا کرد. در عوض، چشمان درشت و براق هر دو که در کوچکی و لاغری صورتشان انگار درشتتر هم جلوه میکند، پر از شرمی است که نگاهشان را از تلاقی گریزان میکند.
کمی آن سوتر از انتهای دیوارهای بلند ندامتگاه «خورین» در خیرآباد ورامین، کنار آغل متروکه گوسفندان، محل زندگی این بچههاست. چهار دیواریای که با خانههای اطراف این منطقه ییلاقی تفاوت چشمگیری دارد. بیرون از خانه، در یک طرف، کارگران مشغول تمام کردن یک بنا هستند و سوی دیگر، پر از تل قوطیهای پلاستیکی و فلزی است که حاصل کار هر روزه این برادر و خواهر 11 و 12 ساله است.
این دو، بر خلاف بسیاری از زبالهگردها، ایرانیالاصل هستند و تا 2 سال پیش هم مدرسه میرفتند اما فقر و اعتیاد شدید پدر و مادر، اوضاع را برای آنها عوض کرد و مجبور شدند برای تامین هزینههای اولیه زندگیشان مدرسه را رها و زباله جمع کنند.
با گروهی از خانه علم قرچک جمعیت امام علی (ع) که در این منطقه برای کودکان کار فعالیت میکنند، به اینجا آمدهایم. امید، یکی از همین بچههای کار که 2 سالی است در خانه علم قرچک درس میخواند، این بچهها را پیدا کرده است. این نخستینبار نیست که این گروه به اینجا میآید. با این حال رضایت برای این کار، منوط به نظر پدری است که انگار همیشه در خانه خواب است.
کیسه بزرگ زباله روی دوش مهدی آن قدر حجیم و سنگین است که بیتوجه به غریبههایی که جلوی خانهاش ایستادهاند، عبور میکند تا شانهاش را سبک کند. زیر لب سلامی میگوید و خودش را سرگرم زبالهها نشان میدهد و قوطیها را این ور آن ور میکند. قوطیها را فشرده میکند و درون کیسه مشمایی بزرگی میریزد.
مادر به درمانگاه رفته و پدر در خانه خواب است. مهدیه آرام حرف میزند. نمیگوید که از بیدار شدن پدرش میترسد. حتی از اعتیادشان هم سخنی به میان نمیآورد. با شرم و لبخندی که دایم روی لبانش هست، از پدرش تصویری میدهد که از ابهتش برای ما چیزی کم نشود. میگوید: تا کلاس چهارم خواندم، خودم خواستم مدرسه را رها کنم. این طوری راحتتر میشد کمک کنم.
میگوید که پدرش هر کاری باشد، انجام میدهد. صبحها دنبال کار میچرخد و عصرها میآید خانه و میخوابد اما انگار کاری پیدا نمیکند. مادرش هم قبلا پستههای دربسته میشکسته و مهدیه هم در خانه کمکش میکرده اما دیگر همین کار هم نیست.
حالا این برادر و خواهر هر روز در 2 نوبت کل خیرآباد تا جاده اصلی را میروند و میآیند و زبالههای قابل بازیافت را جمع میکنند. مهدیه آنها را از سطل جدا میکند و مهدی روی شانههایش میکشد. مهدیه میگوید: روزی شش هفت ساعت راه میرویم و همه سطلهای این منطقه را میچرخیم.
میگویم: از این کار بدت نمیآید؟
سکوت میکند و با همان طرح لبخندی که انگار دایم روی لبهایش نشسته، نگاهش را از نگاهم میدزد.
انگار دلش نخواهد تصویرهای بد را به یاد بیاورد، با مکثی طولانی میگوید: بعضیها خودشان بازیافتیها را جدا میگذارند. بعضیها هم من را میشناسند و خودشان آشغالهای بازیافتیشان را به من میدهند. حالا 2 سال هست که این کار را میکنیم و خیلیها ما را در این منطقه میشناسند.
مهدی قوطیهای رانی را در مشمای جدایی میریزد و قوطی های پلاستیکی و آب و نوشابه را فشرده میکند و در مشمای دیگر میگذارد. میگوید: به کریم افغانی میفروشیم. همین دور و بر گاراژ دارد. ظرفهای پلاستیکی را کیلویی 500 تومان میخرد اما قوطیهای رانی قیمتش خوب است کیلویی سه هزار تومان. اما خب سخت یک کیلو میشود، جور کرد. بیشتر همین قوطی پلاستیکیهای آب و نوشابه و دوغ هستند. تقریبا هفتهای پنجاه تا شصت هزار تومان درمیآوریم.
در همین حین محمد، برادر کوچکتر هم از مدرسه برمیگردد. کلاس اول است. آثار سوءتغذیه را میشود در اندام نحیف محمد بیشتر دید. سلام زیر لبی میکند و در نزدیکی جایی که ایستادهایم، مغموم در گوشهای چنده مینشیند و به زمین خیره میشود.
خواهرش میگوید: توی مدرسه اذیتش میکنند. بچهها کتکش میزنند، مسخرهاش میکنند. برای همین ناراحت است. دوست ندارد مدرسه برود.
از مهدیه میپرسم دوست داری مدرسه بروی؟ چیزی نمیگوید. میگویم چه آرزویی داری؟ یک آرزو بگو، شاید فرشته آرزوها رد شود و آرزویت را برآورده کند. میگوید: میخواهم کار نکنم. میخواهم مثل قبل زندگی کنم.»
دیدگاه خودتان را ارسال کنید