همهچیز از مرگ سوزناک احد و صمد آغاز شد همان دو برادر ناتنی 7 و 8 ساله افغان که به دور از پدر و مادر، به ایران پناه آورده بودند و در یک گاراژ جمعآوری ضایعات کار میکردند تا مخارج خانواده نابسامانشان در افغانستان را تأمین کنند، اما سرنوشت برایشان خواب بدی دیده بود
همهچیز از مرگ سوزناک احد و صمد آغاز شد. همان دو برادر ناتنی 7 و 8 ساله افغان که به دور از پدر و مادر، به ایران پناه آورده بودند و در یک گاراژ جمعآوری ضایعات کار میکردند تا مخارج خانواده نابسامانشان در افغانستان را تأمین کنند، اما سرنوشت برایشان خواب بدی دیده بود.
به گزارش ایسنا، روزنامه «ایران» میافزاید: بیست و سوم دیماه سال گذشته، شب هنگام، بخشی از گاراژ آتش گرفت و دو برادر که شبها را در همان گاراژ متعفن و مملو از جانوران موذی میخوابیدند، در چشم به هم زدنی اسیر شعلهها شدند و جان شیرینشان را به زبانههای خشمگین آتش سپردند.
اعضای جمعیت امام علی(ع) که این دو برادر را بواسطه حضورشان در خانه علم ملکآباد شهرستان کرج میشناختند، با شنیدن این خبر تلخ تصمیم گرفتند دهمین آئین کعبه کریمان را به کودکانی که در میان زبالهها میگردند اختصاص دهند تا نهتنها افراد جامعه نسبت به این واقعیت تلخ آگاه شوند، که بواسطه جمعآوری آرزوهای این کودکان غیرتمند، به ابعاد متفاوت زندگیشان نیز دسترسی پیدا کنند و در جهت بهبود، اقداماتی را انجام دهند.
مازیار فر - از فعالان جمعیت امام علی(ع) - با بیان اینکه شنیدن آرزوهای این کودکان مثل زبانههای آتش بر قلب او و همراهانش مینشست، گفت: از سالها قبل در آستانه فرار رسیدن ماه رجب، تعدای از اعضای جمعیت امام علی(ع) آرزوهای کودکان تحت پوشش جمعیت را در مکعبهای کاغذی که به شکل کعبه درست میشوند، جمعآوری و با رسیدن موعد اعتکاف، آرزوها را در میان معتکفین مساجد توزیع میکنند تا آنها با تأسی به حضرت علی(ع) علاوه بر پرداختن به عبادتهای فردی، نسبت به مسائل اجتماعی هم احساس وظیفه کنند.
تیمهای شناسایی برای بهدست آوردن اطلاعات کافی از وضعیت این کودکان شرایط بسیار سختی را متحمل شدند، کار فشرده و با حساسیتهای بالا دنبال شد، اما همین که واقعیتهای پنهان متعددی آشکار و بنا شده در جهت زدودن این آسیبهای نگرانکننده در زیر پوست شهر، مسئولان مربوطه به همراهی و همکاری دعوت شوند، به آن همه مکافات میارزد، چراکه متأسفانه تاکنون 680 مورد در تهران و بیش از 1000 کودک و نوجوان زباله گرد در شهرستانها شناسایی شدهاند که با شرایط موجود، تخمین زده میشود تعداد آنها در سطح کشور به 120 هزار نفر برسد.
کابوس فقط در خواب نیست که به سراغ ما میآید! میتوان بیدار بود و در گوشه و کنار این شهر هزار رنگ، روزی هزارتایش را دید. کافیاست چشمها باز باشند. وگرنه چه بسیار چشمها و گوشها که از دیدن و شنیدن قصه پر غصه «کودکان زبالهگرد» غافل ماندهاند؛ کودکانی که مردانه پای زندگی ایستادهاند تا با دستهای کوچک خود گرهگشای گرههای بزرگ پدرها و مادرها و بزرگترها باشند. چند ماهی است زندگی کودکان زبالهگرد به کابوس جمعی از دانشجویان جوان بدل شده است که در تلاشند تا ذهنهای خفته بسیاری را از خواب زمستانی بیدار کنند و از «بیداد» این کودکان را تبدیل به «داد» کنند. گروه زندگی روزنامه ایران چند روزی با جوانان جمعیت امداد دانشجویی امام علی(ع) همراه شد تا سکانسهایی از زندگی کودکان زباله گرد را از نزدیک ببیند و به تصویر بکشد. کودکانی که روزها به جای نشستن پشت نیمکتهای کلاس درس و دویدنها و بازیهای سرخوشانه، در کوچه پسکوچهها به دنبا زباله میگردند و شبها تا خود خروسخوان، به جای رفتن به بستر و غرق شدن در خوابها و رؤیاهای کودکانه، در لابلای صدها تن زباله متعفن میلولند و آنها را تفکیک میکنند.
آلودگی و تعفن و بیماری، ذات زباله است و از این روست که انسان متمدن دهها سال است که زباله را به ماشین سپرده و تفکیک آن را برعهده دستگاههای مکانیزه گذاشته است. بیشک، یک جای کار میلنگد وقتی میبینیم که در این شهر کار دستگاههای مکانیزه را کودکانی بین 6 تا 15 سال، آن هم با دستهای خود انجام میدهند... فرقی هم نمیکند، ایرانی باشند یا افغان، بلوچ باشند یا هزاره یا...؟! همین که آنها روز و شبشان را با زبالههای متعفن سپری میکنند و با تفکیک آنها، معاش خانوادههای خود را تأمین میکنند، یعنی با بحرانی انسانی روبهرو هستیم که باید هرچه زودتر مرتفع شود.
بالهای سوخته قاصدک
وقتی سر از گاراژها در آوردیم امیدوار بودیم کارفرمایی وجود نداشته باشد و بچهها کار تفکیک زباله را –که قاعدتاً باید با دستگاههای مکانیزه صورت بگیرد- با چندین واسطه انجام دهند، اما متأسفانه متوجه شدیم واقعیت با انتظارات ما فاصله بسیاری دارد و بچههای ایرانی و افغان به طور مستقیم با پیمانکارانی که با شهرداری کار میکنند، در ارتباط هستند و در ازای پرداخت مبالغی قابل تأمل، در مراکز تفکیک زباله استخدام میشوند. این گاراژها فاقد هرگونه امکانات بهداشتی و مملو از جانوران موذی هستند که در میان کوههای زباله موجود در آنها وول میخوردند. بدتر از همه اینکه برخی از کودکان به دلیل نداشتن یا دور بودن از خانواده، شبها را در همین گاراژها به صبح میرسانند و به انواع و اقسام بیماریهای عفونی مبتلا هستند.
میانگین ساعت کار این کودکان و نوجوانان زباله گرد به طور متوسط 10 و نیم ساعت است و گاهی اوقات ساعت کار شبانه روزی آنها به 18 ساعت و حتی بیشتر هم میرسد. این در حالی است که از حداقل تغذیه و پایینترین سطح ممکن بهداشت برخوردارند. چیزی به نام «دستکش» در این گاراژها وجود ندارد، چه برسد به اینکه بچهها ماسک به صورت داشته باشند. کارفرماها تهیه دستکش و ماسک را پرهزینه میدانند و بچهها هم برای اینکه پول بیشتری کاسب شوند، ترجیح میدهند بدون ماسک و دستکش کار کنند. آنها نمیدانند چه آینده سیاهی در انتظارشان است و وقتی سرانگشتان دست و پاهایشان با اشیای تیز داخل زبالهها زخمی یا طعمه دندانهای تیز موشهای گرسنه میشود، با تکه پارچهای که از دل همان زبالهها پیدا میکنند، زخم دست و پایشان را میبندند؛ غافل از اینکه به دلیل ابتلا به بیماریهایی مثل ایدز، هپاتیت، حصبه، کزاز، اسهال خونی، انگلهای رودهای، سالک پوستی، زانو درد و کمر دردهای بیامان، فرصت چندانی برای زندگی سالم نخواهند داشت.
در این گاراژها متناسب با تعداد و بسته به نگاه و تصمیم کارفرما، تعداد کودکان زباله گرد متفاوت است، به طوری که در برخی از این گاراژها تعداد این بچهها به 100 نفر هم میرسد که برای همان جای خواب متعفنی که در اختیارشان گذاشته میشود، مبالغ قابل توجهی به کارفرما میپردازند. این کودکان دست از زندگی شستهاند و خود را مسئول تام تأمین هزینههای خانواده خود میدانند، آنها نه تنها آرزوهایشان را فراموش کردهاند، بلکه وقتی پای حرفهایشان مینشینی، در کمال تأسف میبینی که بسیاریشان حتی نمیدانند آرزو چیست؟! تعدادیشان آرزویی جز مرگ نداشتند و تعدادی از آنها هم آرزوهایی داشتند که بیشترشان در زمره پیش پا افتادهترین آرزوهای کودکان اطراف قرار میگیرند.
«درس خواندن» آرزوی مشترک بسیاری از بچههای زباله گرد است. تعدادی از آنها تصوری از مدرسه و درس خواندن دارند که همان خاطرات عطششان برای درس خواندن را بیشتر میکند و تعدادی هم از روی شنیده هاست که آرزوی مدرسه رفتن دارند. آرزوهایی مثل «آرزوی داشتن مادر»، «خوردن غذای گرم»، «یک وعده غذای خوب»، «یک بسته مداد رنگی»و... عمده فهرست آرزوهای این بچهها را تشکیل میدهند. وقتی به حرفهایش گوش میدهیم و این قبیل داشتههای پیش پا افتاده را از زبان معصومشان میشنویم، دردی در گلو چنبره میزند، اما دردناکتر آن است که یکی از آنها آرزو داشت خدا کمک کند تا او قلب کسی را نشکند و کودک دیگری که آرزو داشت، کسی پیدا شود و «انگشتان موش جویده» دوستش را خوب کند! آنها نمیدانند این بیمبالاتی جامعه و مدیریت شهری است که او و دوستانش را از دنیای کودکانهشان دور و آیندهشان را تباه کرده است.
کودکانی که ناگهان پیر میشوند
از قدیم گفتهاند «حرف راست را از بچه بشنو»، اما گاهی اوقات شنیدن برخی از واقعیتها از زبان کودکان، به شکنجهای دردناک میماند. باورش سخت است اما با دیدن سرانگشتان خورده شده کودکانی که بار زندگی را بر شانههای نحیفشان میکشند، راهی جز پذیرفتن نداری. کودکی با پای برهنه، لباسهای مندرس و موهای ژولیده دستهایش را تا آرنج داخل کوهی از زباله فرو برده و بطریهای پلاستیکی، قوطیهای فلزی و مقواهای چرک را بیرون میکشد و در گونی بزرگ و وصله پینه خوردهای که تا دقایقی قبل روی شانههایش جا خوش کرده بود، میریزد. بدون اینکه از آن همه پلشتی احساس رقت انگیزی سراپای وجودش را بگیرد لبخند تلخی گوشه لبانش مینشیند و خوشحال است که تا قبل از غروب آفتاب، پول خوبی کاسب میشود.
امید پسر بچه 10 سالهای که از بلوچهای ایران است و از مدتی قبل به تهران آمده است، در مورد کارش میگوید: من بیشتر زبالههای منطقه اشرف آباد و زمان آباد شهر ری را جمع میکنم. من و پدرم صبح ساعت 8 با ماشینهای بزرگ به اینجا میآییم و تا تاریک شدن هوا سطل آشغالها را میگردیم و بعد از آن با همان ماشینها به گاراژ برمی گردیم و تا ساعت 2 نیمهشب آشغالها را سوا میکنیم. ناهار را بیشتری از داخل سطل زبالهها پیدا میکنیم و شام را هم درگاراژ میخوریم. مادرم و دو برادر کوچکترم و خواهر هفتسالهام در افغانستان زندگی میکنند و من و پدرم هر ماه برایشان پول میفرستیم تا راحتتر زندگی کنند.
حبیب، دوست 16 ساله امید است. او هم تا پایه پنجم ابتدایی را در شهر هرات افغانستان خوانده و از 4 ماه قبل به اسلامشهر آمده است. میگوید: در افغانستان زندگی خیلی سخت بود، دو سالم بود که پدرم فوت کرد و مادرم با قالیبافی مخارج ما را تأمین میکرد، اما حالا من بزرگ شدهام و کار میکنم تا خرج مادر، دو برادر کوچک و خواهر 8سالهام را تأمین میکنم. چند سال قبل در تهران در سنگکاری کار میکردم، اما درآمد خوبی نداشتم ولی حالا با زبالهگردی پول خوبی در میآورم. در گاراژی که من کار میکنم 8 بچه دیگر هم هستند که به همراه صاحبکارمان در آنجا زندگی میکنیم، هر چند روز یک بار آب گرم میکنیم و بدنمان را میشوییم. این سختیها برایم اهمیتی ندارد، اما من و دوستان افغانیام بارها توسط مأمورهای شهرداری کتک خورده ایم، رد مرز شدهایم و دوباره با پرداختن یک میلیون تومان به ایران بازگشتهایم. این ماجراها شرایط را سخت میکند اما زندگیمان میگذرد. حبیب که آرزو دارد خانوادهاش خوشحال باشند و غذایی برای خوردن داشته باشند، میگوید، جز درس خواندن و خوشحالی خانوادهام آرزوی دیگری ندارم.
عماد بلوچ است و به راحتی فارسی صحبت میکند. اما از ترس اینکه مبادا کسی صدایش را بشنود با صدایی دزدیده گفت: من و چند نفر دیگر از بچهها ساعت 8 صبح در خیابان اختیاریه پیاده میشویم و شروع به گشتن در تمام سطلهای زباله اطراف میکنیم تا هرچه مقوا، بطری پلاستیکی و قوطی فلزی هست، در گونی هایمان جمع کنیم. ناهارمان را از داخل سطلهای زباله پیدا میکنیم. با تکههای نان و هر چیزی که قابل خوردن باشد، شکم مان را سیر میکنیم. تا قبل از تاریک شدن هوا سعی میکنیم همه سطلهای زباله را بگردیم تا پول بیشتری در بیاوریم.
عماد با اشاره به اینکه برای جمعآوری زباله در خیابانهای شهر باید کارتهای فصلی 200 تا 400 هزار تومانی داشته باشیم که از کارفرماها میخریم، گفت: اگر این کارتها را نداشته باشیم عموهایی که میگویند کارمند شهرداری هستند، ما را میگیرند و کتک میزنند، یکبار هم دوستم هارون را که افغانی است، به خاطر نداشتن کارت فصلی رد مرز کردند و او را تا چند روز در اردوگاه «سفید سنگ» نگه داشتند و بعد به افغانستان، فرستادند اما چون در کشور خودشان کار نیست، هارون دوباره یک میلیون تومان پول خرج کرد و قاچاقی به ایران برگشت. تازه همین عموها وقتی ببینند آشغالها را با گاری جابهجا میکنیم بازهم کتکمان میزنند برای همین بهتر است آشغالها را به کول بگیریم تا ضرر نکنیم اما حاضریم پول بیشتری بدهیم تا در گاراژ غذا و جای خواب داشته باشیم، کمتر کتک بخوریم و از کار هم بیکار نشویم.
سادهترین نگاه
بچههای زباله گرد منطقه «احمدآباد مستوفی» اما با بچههای اسلامشهر که بدون خانواده به ایران آمدهاند، یا زبالهگردهای شمال شهر تهران که به دلیل نوع زباله محلههای اعیان نشین درآمد بهتری دارند، متفاوتند. این بچهها همین که به خودشان میآیند، کودکیشان را در دل زبالهها پیدا میکنند چراکه به همراه خانوادههایشان در زاغههایی روح خراش زندگی میکنند و راهی ندارند جز اینکه کار پدرانشان را دنبال کنند و در کوچه پس کوچههای مملو از زباله بگردند و دورریختنیهای - به زعم خود - ارزشمند را جدا کنند تا پس از فروش آنها بخشی از مخارج خانواده را تأمین کنند.
مریم یکی از همین بچههای بلوچ است که هشت سال بیشتر ندارد و به همراه برادر کوچکترش امیر، صبح که از خواب بیدار میشود تا ساعات پایانی شب در میان زبالههای متعفنی که دور تا دور آلونکشان را پوشانده است، میگردد و به قول خودش برای خانواده پول درمیآورد. در حرفهایش خبری از شیرین زبانیهای دخترانه نیست، اصلاً نمیداند آرزو چیست که بخواهد آرزویی را به زبان بیاورد، اما میگوید، ایکاش مردم آشغالهایشان را جدا میکردند تا من مجبور نباشم ساعتها این همه آشغال را کنار بزنم تا مقواها و بطریها را پیدا کنم. مریم گمان میکند همه عروسکهای دنیا، شبیه عروسک شکسته او چشم ندارند و صورتشان سیاه است. مریم اصلاً نمیداند بوی خوش یعنی چه؟ چه حیف که او تصویری از خانهای تمیز، غذای خوشمزه، نشستن پشت نیمکت کلاس درس و بازیهای دخترانه ندارد.
اینها همه پسر بچههایی هستند که در گاراژهایی در نقاط مختلف تهران زندگی میکنند و به جای کودکی کردن، خود را مرد و مسئول خانه و خانواده میدانند؛ کودکانی که نمیدانند چه آینده تاریکی در انتظارشان است، چراکه تلقی چندانی از زندگی، سهم و حق خود از زندگی و آینده خود ندارند. درست مانند نبی که نزدیک به یکسال است از افغانستان به ایران آمده تا کار کند و خرج مدرسه رفتن خواهر کوچکترش و هزینههای خانواده را تأمین کند. میگوید: 12 ساله هستم. قبلاً در افغانستان مدرسه میرفتم، سواد خواندن و نوشتن دارم اما چه فایده، دیگر خبری از درس و مدرسه نیست و تنها باید کارکنم تا خانوادهام گرسنه نمانند.
دیدگاه خودتان را ارسال کنید